سیناسینا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 27 روز سن داره

سینا کوچولو ی من

هدیه خداوند با معجزه الهی

1392/4/29 15:18
نویسنده : سحر
889 بازدید
اشتراک گذاری

کوچولوی مامانی

در این روز15 آذر ماه ساعت 12 وقت دکتر داشتم با مامان رقیه به مطب دکتر رفتیم وخیلی سنگین شده بود وساعت 14:30 نوبتم شد ودکتر سونوگرافی کرد گفت برو پیش این دکتر صدای قلب جنین و سونوگرافی دقیق انجام بده وجوابش روز شنبه برام بیار و من ومامانی به خانه رفتیم چون خیلی گشنم شده بود وغذا هم قورمه سبزی بود که عاشق قورمه سبزی هستم.منم به دکتری که خانم دکتر گفت زنگ زدم و گفت ساعت 17 بیا تا سونو بشی و خلاصه من و مامان رقیه به مطب دکتر رفتیم و من تنهایی به داخل مطب رفتم چون جا پارک نبود مامانی رفت ماشین پارک کنه.

خانم منشی گفت فقط یه ابمیوه پرتقال بخر بخور تا راحتتر سونو و صدای قلب جنین بشنوی و من یه ابمیوه خریدم و خوردم و به مطب رفتم و اول رو تخت خوابیدم و یه دستگاهی خانم منشی گذاشت رو شکمم و صدای قلبت بشنوم که همین طور قلبت میتپید و اقای دکتر همین طور بهم سر میزد میگفت گردش داره یا نه منم همین طور میگفتم خیلی میچرخی.

خلاصه نیم ساعت همین طور نوار قلبت میگرفتند و بعد به داخل اتاق دکتر برای سونو دقیق رفتم و روی تخت خوابیدم و سونو شدم و دکتر گفت بچه گردش نداره و جفتت هم سفید شده و باید سریع عمل کنی و منم استرس گرفتم و نمیدونم چکار کنم وخلاصه به مامان زنگ زدم و گفتم که دکتر این جور گفته و خلاصه مامان رقیه به بابا اصغر خبر داد و من و مامانی سریع به بیمارستان اردیبهشت رفتیم و بابا سعید هم که تهران بود وخبر نداشت که تو امشب بدنیا می ایی وخیابان ها هم ترافیک سنگین بود و من خیلی نگرانت بودم وبالاخره رسیدیم بیمارستان و قسمت بخش زایمان رفتیم و وقتی جواب ازمایش به پرستار دادم و من خلاصه تو لحظات حواسم به حرفای پرستار و بقیه نبود تو حاله خودم بودم ومامان هم به خاله ها زنگ میزد که وسایلای من و سینا بیارند و بعد خاله مرضیه اومد و مامی برای سینا خریده بود اورده بود و من روی تختی خوابیدم مثل اینکه جا نبود و یه مریضی به بخش دیگه ایی بردند تا جای من باشه و مامان رقیه خیلی ناراحت بود ومن به مامان میگفتم سینا می خواد بدنیا بیاد و خیلی خوشحال بودم به بابایی زنگ زدم که گفتم برام دعا کن که هردو سالم از اتاق عمل بیرون بیاییم و بابایی بهم گفت ایه الکرسی و صلوات بفرست و به دایی رضا هم زنگ زدم وخبر دادم. پرستارا هم خیلی مهربون بودند و خیلی متعجب بودند که من خیلی کوچولو هستم و مادر شدم و سریع من رو اماده کردند و روی ویلچر نشوندنم و به سمت اتاق عمل میبردند بابا اصغر هم اومد و از خداحافظی کردم ساعت 21  وارد اتاق عمل شدم و خیلی سرد بود لرزم گرفته بود و خوابیدم رو تخت و دکتر بیهوشی دکتر خوبی بود و بهم گفت که سلام چطوری؟ و منم گفتم خوبم و بیهوش شدم.

 
ساعت 23 به هوش اومدم وخیلی درد داشتم و حالم سر جاش نبود و فقط سراغ تو رو میگرفتم که یکی بهم گفت حالش خوبه و من دوباره بیهوش شدم و خلاصه سینا عزیزم اون شب نتونستم تو رو ببینم چون سرما خوردگی من گرفته بودی و برده بودنت اتاق ای سی یو نوزادان و خیلی دوست داشتم ببینمت و خاله مرضیه و مامان رقیه و مامان فاطمه وخاله ساناز و همه اونجا بودند خاله مرضیه بهم گفت شبیه خودتت و خیلی سفید ونازه وهمینطور مامان فاطمه و خاله ساناز.

 

 

بقیه داستان در ادامه مطلب

ساعت 12 شب خانواده عمو محمود و عمه وبقیه به دیدنم اومدند و من همین طور دوست دارم سینا رو ببینم و پرستار بهم گفت فردا می تونم ببینمش و همه رفتند و مامان پیشم موند.

فردا صبح ساعت 9 صبح به بخش nicu رفتم و گفتند مادر امینی هستم و اجازه دادند به سینا سر بزنم و یه لباسی بهم دادند و ماسک زدم و به سمتش رفتم و وقتی دیدمت خیلی دلم میخواست بغلت کنم و نمیشد و انقدر کوچولو و ریزه میزه بودی و عزیزم تو دستگاه بودی و نیاز به اکسیژن داشتی الهی مامان قربونت بره و باهات حرف زدم و ناز کشیدم بدنت خیلی داغ بود و لخت و دمر بود و اومدن و روت رو به سمت من کردند تاببینمت که خیلی ناز بودی باهات خداحافظی کردم و به اتاق رفتم و برای مامان رقیه تعریف کردم که چه طوری بودی و اونروز چند بار دیدمت و هنوز وقت شیر دادنت نبود و با سرم بهت مواد قندی میدادنت که قندت پایین نیاد و فردا صبح ساعت 9 بابا سعید اومد بدیدنم و سلام و احوال پرسی کردیم و باهم پیشت اومدیم و خیلی دلم برات زودی تنگ میشد. دکترم هم اومد و من مرخص کرد و بابایی کارای مرخصی مامانی رو انجام داد و ولی تو رو نمیتونستم ببرم و باید توی بخش باشی و خیی دلم تنگ میشد و ناراحت بودم.

 

روز یک شنبه به بیمارستان زنگ زدم که بهم گفتند بیا به پسرت شیر بده و من نمیدونستم چکار کنم گریه کنم جیغ بزنم خیلی خیلی خوشحال بودم و با مامان رقیه به بیمارستان رفتیم و برای اولین بار خانم پرستار تو رو در اغوشم گذاشت و خیلی ریزه میزه بودی و یه حس دیگه ایی بهم دست داد که این حس مادر بودن بود و نمیتونستم بهت شیر بدم چون خیلی سخت بود و

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

سمیه
22 مرداد 92 21:39
آخی یاد خودم افتادم دقیقا منم اردیبهشت و نی نی من هم بستری شد شنیدم اردیبهشت با هر بهونه ای نی نی های طفلی ر و بستری می کنه